کد مطلب:323179 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:251

هجویات مبلغ بهائی متخلص به (سلسبیل)
در رد كشف الحیل



مستعینا بربانا الاعلی

قلت حبا لوجهه الابهی



فی جواب المنافق التفت

ناقض العهد ناكس البخت (!!)



الذی اعرض عن الایمان

و اعتدی بعد ذا علی الرحمن



بكتاب یكون فی السجین

عند من كان اهل علیین



ثم سماه ذلك الارذل

كاشف سره بكشف حیل



خذل الله من علی الجبار

اعتدی و افتری علی الابرار




امناء الا له فی العالم

و الهداة لبهجة الاقوم



سادة الخلق قادة الاخیار

الولاة لامره المختار



كذا



آیتی كایتی ز ابلیس

باشی از فكر و خدعه و تدلیس



ای شقاوت شعار بی چاره

در بیابان جهل آواره



تفت و یزداز وجود تو به جهان

شرمگین گشته در همه بلدان



تا آنجا كه می گوید



با همه این سوابق ای غدار

كردی اعراض وكفر خود اظهار



بر كتاب مقدس اقدس

رد نوشتی به زحمت ای ناكس



به تجاهل پس اعتراضی چند

بنمودی بربت بی مانند [1] .



رد حق ای همه تو مكر و دغل

می نویسی به نام كشف حیل



یعنی از حیله های خویش كنون

پرده برداشتم به جهل و جنون



این حكایت شنو مگر هشیار

شوی از سكر جهل استكبار



حال خود را از این مثل اكنون

باز بنگر كه چون شدی مفتون



حكایت



مردكی شد به نزد چرس فروش

كه مرا دادی آفت هوش (كذا)



پس حشیشی از او خرید و كشید

سوی گرمابه بعد از آن بدوید



شد برهنه برفت تا تنویر

بنماید وزان سپس تطهیر



بر سرا پای خویش موی بمو

نوره مالید و شد به فكر فرو



كین دغل باز حیله ساز چرا

چرس پر قوتی نداده مرا




پس برون شد به صد شتاب تمام

با همان وضع و هیئت از حمام



تا بدكان آن حشیش فروش

با عتاب و خطاب و جوش و خروش



بانك بر زد كه ای تبه كردار

وی تقلب شعار كج رفتار



چرس خوبی نداده ای از چه

به من ای تو دزد رهزن به



این حشیش تو هیچ تأثیری

ننمود و نداد تغییری



می خروشید و مردم از هر سو

مجتمع گشته بر نظاره ی او



گفت چرسی بلی تو را این حال

می كند آشكار صدق مقال



كه حشیشت اثر نموده و یا

بی اثر بوده این لطفه گیا



تو هم از مكر خویش و تزویرت

غافلی وز سوء تدبیرت



كشف حال و سریره ی خود را

بنمودی به نزد اهل نهی



پس بگوئی كه حیله های فلان

كشف كردم زهی زهی نادان



سلسبیل در صفحه ی پنجم پس از هتاكی بسیاری كه به همه جا بر می خورد می گوید



همچو ابلیس و بلعم باعور

ظلمت او را ز پی است طلعت نور



معلوم نیست این غلط شعری و ابهام در معنی مبنی بر جهل است یا تجاهل؟

و نیز در صفحه ی هفتم می گوید



آیتی كیست آیة الله هم

بر امر و اراده ی مبرم



آیت قدرت خدای جهان

دین او بوده در همه ازمان



باز هم مبهم و مغلوط و مراد گوینده نامعلوم است

در خاتمه نیز اشعاری به عربی دیمی سروده تا آنجا كه در
تخلص خود گفته



قالك [2] السلسبیل تذكارا

لزمان الوداد اشعارا



كلمات من العلی دررا

لویراها البصیر مدكرا



الی قوله ص 12



سلسبیلا بس است طول كلام

ختم كن و السلام خیر ختام



جوابیه عربی به سیستم عربی های خودشان



افتتحنا الكتاب بسم الله

بسمه جل طابت الافواه



بعد ذانستعذ من الشیطان

الذی اعرض عن الرحمن



و قد استمسك بباب النار

و استفاد من الكتاب النار



و لقد مجد بهاء الكفر

اول الحق انتهاء الكفر



فله قسمة من الایات

دون اخری فجاعل الظلمات



شمر الذیل یا نسیم شمال

تاه فی التیه سل سبیل ضلال



سل سبیلا یضل فی صدره

سل سبیل المضل من غدره



كسراب البقیع للظمان

او كسم النقیع للانسان



لو بلغت ببابه المهدوم

قل له یا سفینة الموهوم



تزعم اننی من السفهاء

ام كاهل البها من البلها؟



تزعم اننی من الاغنام

زعزعتنی هواجس الاوهام؟



ایها الدب ایمكن الانسان

یسجد العجل یعبد الاوثان!



رحم الله حضرة الخیام

حیث قال مخاطبا لانام



ان اردت الفرار من مذهب

فاسجد الشمس و اعبد الكوكب




لا كمثل الحمیر و الانعام

تعبد العجل تسجد الاصنام



فارسی



سلسبیلا سبیل بگشودی

ای عجب سل سبیل بنمودی



سلسبیل و سبیلت ایرانست

در سبیل تو غایت دین است



بگمانت گمان گشتی كردی

تیرهائی ز تركش آوردی



چون بزه تیر بر نشاندی تو

اخطأ السهم را نخواندی تو



تر را هر چه نابلد بزند

لابد آن تیر را بخود بزند



شیخنا خوب وردی آوردی

لیك سوراخش از چه گم كردی



اولا از چه دم عرب شده ای

در ترنم چو مرغ شب شده ای؟



مرغ شب چونكه دشمن نور است

روز از نور دور و شب كور است



یاوه گو هم بسان مرغ شب است

نز عجم آگهیش و نز عرب است



همچو آقات كار بی ادبی

می بپوشی به جامه ی عربی



تا كه شاید نه بر ملا افتد

هر كجا كارها خطا افتد



ای دریغا كه من به ناچاری

با تو اینجا شدم به همكاری



گفت مولا كه در هر انزلنی

كی یقولوا فلان ثم علی



هم مرا بین كه روز كار چه كرد

هین چه برد و چه چیز بار آورد



میشوم در جوال با سر كار [3] .

من كه با شیر كرده ام پیكار



باز یابد كه باز تن بدهیم

گوش بر هر سبك سخن بدهیم



هم بسبك سبك جواب دهیم

در تو افشانده تخم و آب دهیم



تا مگر برگ و بارو بر بخشند

سدری مقصدت ثمر بخشد



باز یابد عرب شویم از بیخ

ورعجم ها كنندمان توبیخ



تا نگوئی به صنعت ادبی

عاری است او ز جامه ی عربی




ور نه دانم كه این وسیله بود

عربی گفتنت ز حیله بود



عربی من و تو و آقا

شرح زاغ است و كبك از آن پیدا



الغرض رو از این سخن تابیم

عجمی گفتهات دریابیم



دیدم اندر لطائف ادبیت

فارسیت نبد كم از عربیت



من ندانم به گفته ی نغزت

نگرم یا به معنی و مغزت



بسكه اندر سر و لب و دهنت

دیده ام علم و حكمت از سخنت



دهنت به سكه عنبرین دیدم

از خودت لا جرم بپرسیدم



مگر ای نوچه ی كهن بابی

خورده ی از فلان فارابی؟



یا كه اندر دهانت ای بینا

فضله بنهاده بو علی سینا؟



ای شگفتا كه می دهی دشنام

گر چه شد كاشف حیل شتام



شتم اگر هم نبود در سخنم

نتوان زین سپس كه دم نزنم



ما و تو همچو ظلمت و نوریم

همچو حربا و موشك كوریم



حكایت



موشكی كور گفت با حربا

كای تو را آفتاب قبله نما



تا كه از قرب ما تو دور شدی

همدم شمس گشته كور شدی



گفت حربا نه با تو در خشمم

كن دعائی كه حق دهد چشمم!



ای برادر اگر نه خفاشی

از چه ما چنین بپرخاشی؟



گر تو را دیده گشته ارزانی

از چه كشف الحیل نمی خوانی



ور بخواندی نخواندی از تحقیق

ور نه می كردی ای كیا تصدیق



كه نه گوینده اش بود مغرض

نه نگارنده اش بكس مبغض



بلكه او خیر آدمی جوید

راه رفع فساد می پوید




لیك آقای تو چو قاضی بلخ

حرف حق است در مذاقش تلخ



زین سبب گفته اند مردم حر

در چنین موقعی كه الحق مر



تا كسی مرو را طرفدار است

گوید او عاقل است و هشیار است



چون به تحقیق راه فرسا شد

گوید او را كه سخت رسوا شد



هر چه از دیده های خود گوید

یا ز به شنیده های خود گوید



نعره بردار داو كه این شتم است

گوش نادانش به ما حتم است



این سفیه است و مفسد است و جهول

سخنش هست جمله نامعقول



هم دهد فحش و هم زند فریاد

چون یهودی بگا مضرب و عناد



هم زند افترا و هم بهتان

هم بگوید كه مفتری است فلان



سلسبیلا تو خویش می دانی

یا كه دانستش تو بتوانی



كه من از سرتان یكی ز هزار

فاش نا كرده و اندك از بسیار



بس سندهای آتشین موجود

كرده ام كز سرت بر آرد دود



من نخواهم كه سازمش مشهور

ور به بینی تو خود شوی منفور



كاین چه دینست و این چه آئینست

این كثافت سر است نی دینست



آنچه گفتم هم از كتاب شماست

از سؤال و هم از جواب شماست



سندش لوح و خط و فرتور است [4] .

اكثرش بین خلق مشهور است



باز گوئید كاین بود بهتان

بی دلیل و خجالت و برهان



كاش بر جای این همه دشنام

وان وقاحت كه كردی ای شتام



از معانی و منطق و ز بیان

یك سخن گفته بودی از برهان



زانچه اندر كتاب و تبیان است

هان بفرما كدام بهتان است؟



ذكر زانی كه در كتاب شماست

شرح غلمانكه در خطاب شماست




كز حیا حكم این نكرد بیان

بی حیا گفت آن دهد تاوان



در نمازش غلط بود موجود

در كتابش دروغ شد مشهود



بر بالواح اردو صد رنگ است

در مبادی هزار نیرنگ است



شعرهای بها همه ضبط است

همه دانند هجو و بیربط است



وعده هایش تمام گشته دروغ

هر چه گفته ز خویش برده فروغ



به فلان گفت تو بلند شوی

یا به بهمان كه مستمند شوی



شد فلان پست از قضا چون خاك

گشت بهمان بلند تا افلاك



اشتباهات هر یك از تاریخ

جمله ثبت است و مورد توبیخ



باب گوید زبور با داود

پیشتراز گلیم شد موجود [5] .



عذرها می تراشد از وسواس

بهر این قصه عبده عباس



عذرها چون ز غدر بود و دغل

عاقبت هم نگشت مشگل حل



باب گوید كه حجة بن حسن

در حجازش به دیده دیدم من



پس بها گوید این سخن غلط است

صحت حال او بر این نمط است



طفل نه ساله بود آن مولا

كه بمرد و برفت از دنیا



خواند عباس هر دو قول سقیم

گفت بود عسكری به دهر عقیم



همچو طفلی نزاد از مادر

هم بشارت از او نداد پدر



این یكی زان تو رندتر بوده

كاین چنین راه حیله بگشوده



گفته گوئیم اگر كه طفلی بود

مهدویت به ما ندارد سود



گر خدایش درین جهان آورد

مرگ و عزلش سزد كه ثابت كرد




باید اینجا شدن ز بیخ عرب

سهلتر زانكه هست این مذهب



هان چه گوئی در این سخن جانا

ای چو من مات و محو و حیرانا



زین سخن ها كه آن سه بسرودند

گو كدامین دروغگو بودند



گفت عباس سیصد و سی و پنج

این جهان می شود خلاص از رنج



هم به آمریكا داد این توضیح

كه بود هجری این نوید صریح



گوسفندان چه عیش ها كردند

جام هائی به دور آوردند



كه دو سال دگر شود عالم

فارغ از جنگ و جور و ظلم و ستم



جنگ بدتر شد اندر آن تاریخ

گشت گوینده مورد توبیخ



مضطرب گشته و ز قول جلال [6] .

كرد تنظیم این جواب و سؤال



كاین بیان ارچه از بشارات است

نیست از ما و نص تورات است



لیك خواهد شدن پدید چو گنج

سال شمسی بسیصد و سی و پنج!!



دوستانش شدند از آن نومید

كه چهل سال دیگر است نوید



هم اگر آن زمان نشد ظاهر

این بشارات و مژده ها باهر



راه دیگر از آن شود پیدا

تا بماند غنم در این بیدا



بار كش تا كه هست و باری هست

هم سواری ده و سواری هست



من نگویم چرا سوار شوند

یا كه بر دوش خلق بار شوند



خود نخواهم دگر سوار شوم

نه شوم بار كس نه بار شوم



گر كه این قصه را دراز كنم

گفتگو تا به حشر ساز كنم



من كه بر زعمتان بوم ابلیس

زان خدا دیدم آنقدر تلبیس



نه ز رب قوی و حی قدیر

بلكه از آن خدای میت پیر!



هم بسی زشتكاری و طغیان

كه شنیدم از این خدای جوان!




تا بر این شیطنت شدم راضی

هم تو بنما كلاه خود قاضی



كاین چنین بدین تصنع و عیب

كی توان خواندش از عوالم غیب



گفته بودی به قرن بیستمین

گفته ام نكبت است صحبت دین



ما نگفتیم مطلق دین را

بلكه گفتیم این كژ آئین را



كه فریبست و خدعه و بازی است

دین حق نیست بلكه دین سازیست



این تو یك تن از آن عوامل ساخت

كه نمائی دروغ را پرداخت



گفته بودم كه هست كمپانی

بهر دین سازی و فلان بانی



این تو یكتن از آن مواجب خوار

كه فلانت گل است و مایت خار



خار در چشم تو شدم چكنم

هر چه گوئی بگو كه تا بكنم



گفته بودی بها بسان كل است

چون رسل بلكه بهتر از رسل است



خلط مبحث نمودی ای غدار

كه شمردی پیاز را ز اثمار



هر بدو نیك را تمیز بده

چیز دیگر تو در مویز منه



حالی آن فرق ها كه پیدا هست

بنگر تا چه حد هویدا هست



هر یك از انبیا به سوی خدا

بعلن كرده دعوت و به ملا



انبیاء بوده یكدل و یك رو

بهر تهذیب خلق و خصلت و خو



انبیاء داده بر ملا دستور

نه زر از كس طلب نمود نه زور



انبیا و ائمه حب وطن

كرده واجب به ملت و تو و من



ز انبیا كس بنزد شه تائب

نشد از آنكه می نبد مذنب



ز انبیا كس نوشته بر دولت

نسپرده كه تا كند دعوت



ز انبیا هیچ مدح كس به دروغ

ننمود و ز خود نبرد فروغ



انبیا بر زبان ملت خویش

كرده تعیین حدود و مذهب و كیش



هیچ زردشت گفته از تازی

با عرب كرده فارسی بازی؟




انبیاء در حدودشان حكمت

بوده و لو ده خیر هرامت



حالیا در بها نگر بی لاف

بحقیقت ببین و با انصاف



كاین گل تو چقدر رو دارد

كه بهر رو هزار بو دارد



كاه گوید خدای غیب منم

ذات بیچون بدون ریب منم



گفته اما به زیر صد پرده

كه خدایم خدای ناكرده!



لیك گوئید كو بدركه ی حق

خوانده خود را كم از ذبابه و بق



كه الوهیتش به این بخشد

كه بان راه و رسم و دین بخشد



كه نویسد به زاده اش عباس

نامش آنكوست در عدد وسواس



كاین كتابی است از خدای بزرگ

می فرستم بر خدای سترگ



زین خدا سوی آن خدا خامه

كرده انشا و رفته این نامه



این سخن را جواب با من نیست

آنكه پاسخ نداندش آن كیست؟



گاه گوید كه مؤمنم به رسل

خاصه آن رهنمای كل سبل



گاه گوید چو سجه های خفیف

انبیا را نموده خلق ردیف



هر كه این رشته را كنی پاره

همه آن ها شوند آواره



گاه گوید كه مؤمن بابم

روی از باب او نمی تابم



گاه گوید كه او مبشر ماست

ما گره می خوریم و سید ماست



بلكه پیغمبران غلام منند

همگی مفتخر بنام منند



باز گویم دروغگو به سخن

نیست لازم حواله اش از من



گاه گوید ازل برادر ماست

او خدای وحید اكبر ماست




گاه گوید ازل بود شیطان

ما رهاندیمش از در رحمن



گاه گوید به شیعه ام موعود

رجعتم رجعت حسینی بود



آن سری كز تنور خاكستر

رنجه شد بر تن منست آن سر



این سخن گر بود دروغ و هجا

نبود هم حواله اش از ما



گاه گوید كه سنی خاصم

كه ز شیعه بریده اخلاصم



شیعه را هم شنیعه یاد كند

تا دل اهل سنه شاد كند



از قضا هم دلی نشد ز او شاد

كز خرابی كسی نگشت آباد



آری اغیار و یار در آفاق

می شناسند بوی كذب و نفاق



گاه گوید نقاب مطلوب است

گاه گوید حجاب مغضوب است



گاه گوید چو من بكش غلیان

گاه گوید نمای ترك دخان



گاه گوید شوید ایران دوست

كاین سخن هست معزتان را پوست



گاه گوید مدار دوست وطن

كین ز فخر است در بر تو و من



گاه گوید فلان بود پشتم

گاه گوید كه اوست در مشتم



حالی این اختلاف پی درپی

اینهمه بند و بست و ریشه و پی



در كدامین نبی وجودی داشت

در كدامین امام بودی داشت



بر بها آن سخن كه گفته شده

در حق یك نبی شنفته شده؟



هر نبی هر چه بود و هر چه نبود

یك از ایشان غلام بچه نبود



پیش خدمت نبود پیغمبر

بر شهزدگان نشد نوكر



زآنچه گفتیم تا كنون معلوم

گشت بر آنكه نیستش موهوم



كه بها نیست چون كلیم و مسیح

یا كه همچون رسول پاك فصیح



چون غلط اوفتاد صغرایت

هم غلط تر فتاد كبرایت




چون بها ثابت است كادم نیست

شیطان مدعی او هم نیست



چون نشد او كلیم و عكاطور

نیست آواره بلعم باعور



نتوان خواند چون مسیحایش

بنده هم نیستم یهودایش



چون نبی دور از اوست با اهلش

بنده هم نیستم ابوجهلش



بر بها چون برادر است ازل

بنده را پس نه همسر است ازل



ناقض اكبرش بود چو پسر

نیستم بنده ناقض اكبر



شد معین كه آنچه از پس و پیش

گفته بودی تو راست لایق ریش



كاین ابر ریش ما نمی چسبد

وان بریش بها نمی چسبد



یعنی او نیست مثل پیغمبر

بنده هم نیست ملحد ابتر



پس از آن گفتها چه پیش تو ماند؟

از من و او همه بریش توماند



حالی ای سلسبیل از دشنام

اندكی كردمت ادا چون وام



و این سخن هست در تمام جهان

كه بدوران كما تدین تدان



به كه باشم كمی طلبكارت

كم بگویم جواب بسیارت



خواندیم گرچه فاسق و جاهل

خوانمت بنده صالح و عاقل



خواندیم گرچه ملحد وایتر

خوانمت بنده مهتر و بهتر



خواندیم بیوفا و خار و كلاغ

ای گل با وفا و بلبل باغ!



خواندیم ننگ یزد و كاشانی

خوانمت مفخر خراسانی



الغرض چون دروغ شأن منست

اینهمه كذب در بیان منست



چون تو از اهل صدق بودی و حق

از چه اینقدر كذب گفتی و دق



توی دیندار و بنده ی فاجر

ای دریغا چو هم شدیم آخر



هر دو آخر دروغگو گشتیم

من و تو هم دو همچو او گشتیم




گفته بودی بوهم و ظن و قیاس

كز چه من گشته ام نمك نشناس



بی نمك ندیده ام ز شما

ز شما یعنی اهل باب و بها



چون دو تن از اقاربم در تفت

كشته ی خدعه گشته از كف رفت



مال ایشان و من هبا گردید

سپری جمله بر بها گردید



نیم آن بر مؤالفت دادیم

نیم آن در مخالفت دادیم



ور بخوردیم لقمه ی نانی

آن هم آخر نبود مجانی



حالی این سرزنش برای چه بود

ای یهودی تر از گروه یهود



الغرض گر نمك بها را بود

می نمی خواست تا شود معبود



گر تو گوئیكه من غرض دارم

یا جنون دارم و مرض دارم



صالح نیك رو چه می گوید

نیكوی نیك خو چه می گوید



اسد الله سید بدری

هان چه گوید بگو از آن قدری



قدس ایران بگو چه می گوید

یا شهاب نگو چه می گوید



اسد الله آن صفاهانی

گفت چه وا صدق خراسانی



سید مهدی كه بود اسم الله

هان چه می گفت عارف الله



یا چه گوید جلیل تبریزی

یا محمد رضای نیریزی



گفت چه ضد شامی آن كوفی

ند یزدانی است و لا یوفی



همدان از عطا و از فیروز

آن یك امروز و آن دگر دیروز



یا علی اكبری كه از كرمان

آمد و رفت سوی رفسنجان



با بگو كان تمدن از شیراز

خود چه می گفت گر تو دانی راز



سپرا كی كه بد سگندر خان

كو چرا دل برید از ایمان



هان چه گوید فرید و مادر او

یا كه خیر الله و سه دختر او




از میانج چه گفت و از دولاب

سید عبد الله و دگر سهراب



یا بگو آن شهید زاده چه گفت

كه بخوردید مال او را مفت



یا چه گویند ده تن از جهرم

كه بجستند منهج شده كم



بلكه برتر فراز نیم قدم

تا با غصان ز اكبر و اعظم



عمه ی پیر او چه می گوید

وبن عمو آن عمو چه می گوید؟



گر بگویم هزار افزون است

كه ازین كیش قلبشان خون است



نشده موسی و نرفته بطور

این همه خصم و بلعم باعور؟



نشده عیسی و نرفته بدار

چون یهوداش شد پدید هزار



به نبوت ندیده یك عربش

گشته پیدا هزار بولهبش؟



به خدا میخورم هزار افسوس

كه ندارید عقل مرغ و خروس



خویش را هم ز آگهان دانید

بلكه سركرده ی جهان دانید



ای شگفتا سخن دراز كشید

خامه باید ز صفحه باز كشید



لیك اندر دو قصه پاسخ تو

می بباید كشید برزخ تو



اول از شرح چرسی و حمام

كار كردی بزعم خویش تمام



كه مگر كاشف حیل مست است

كیف در مغز و ریش در دست است



نبد آوازه مست چرس و حشیش

مست چرس و حشیش بد (درویش) [7] .



چند تن هم كه مست باده بدیم

شكر لله كه هوشیار شدیم



حالی این قصه را ز من بشنو

در كف دست خود بگیر و برو



حكایت



آن شنیدم كه نوجوانی بود

پارسائی تمام دانی بود




كار را چون گرفت بر خود سهل

چند روزی نشست با نااهل



شبی آمد به دور جام شراب

حال شاب از شراب گشت خراب



بر سرش بود شور شیرینی

عشق مهرخ نكار نسرینی



باده چون بر سرش شراره نمود

دل ز كف داد و پرده پاره نمود



یكی از همگنان اشارت كرد

مست در مستش از بشارت كرد



كه منت كوی یار بنمایم

ره به سوی نگار بنمایم



مست نشناخت پای را از سر

كه نبودش خبر ز مست دگر



دست بر دست او بداد و برفت

پای بر پای او نهاد و برفت



كور چون عصاكش كوری

برد مستانه اش سوی كوری



تازه كوری كه بد به گورستان

كاخ پنداشتندش آن مستان



مست اول به مست دوم گفت

كی نكو بخت با سعادت جفت



این بنا كز نوا در عصر است

قصر و یار تو هم در آن قصر است



در بر كور تازه مرده سگی

كه نخوشیده زوپئی و رگی



بود و پنداشت مست دلبر خویش

بوسه داد و كشیدش در بر خویش



هوش رفتش بدین خیال از سر

بیهش افتاده تا بگاه سحر



چون نسیم سحر فروز آمد

مست بیهش بهوش باز آمد



دید جا دارد او به گورستان

انگور را فرض كرده چون بستان



در برش مرده خفته ماده سگی

شكم پاره اوفتاده سگی



زد بسر دست كاوخ از مستی

آمد از كید و شید و تردستی



شب مرا رفت و روز رسوائی

آمد آوخ ز سوز رسوائی



زود برجست و ساز رفتن ساخت

پس به تطهیر خویشتن پرداخت




در فرو بست بر رخ احباب

كرد احباش هر چه دق الباب



چونكه بیقدر و بی بها شده بود

نه بها خواست نه باب گشود



سلسبیلا من و تو و نیكو

صالح و هر كه باز گشت از او



گر جوانیم یا كه خود پیریم

در مثل آن جوان دلگیریم



نیست لازم فزون از این تصریح

كه ز تصریح به بود تلویح



حكایت دوم



دومین پاسخی كه آن بر ماست

شرح رضوان و جنت ابهی است



گفته بودی نه بلبل باغم

گفته بودی به باغ او زاغم



چون نه گلزار جنت ابهی است

قسمتی گور و قسمتی صحراست



پس نواخوان این دورغین باغ

نه بود بلبل و نه باشد زاغ



گرچه از رفته در فسوسم من

بشنو در مثل خروسم من



خرس دبی خروس بی محلی

با خر باز مانده در وحلی



آن شنیدم كه همسفر گشتند

در سفر هر سه ره سپر گشتند



شد سحرگه خروس در آواز

خرس در رقص آمد از آن ساز



خر بیچاره ساز و رقصی دید

در هوس آمد و نفیر كشید



كه مرا نیز این جسارت هست

بر به موسیقیم مهارت هست



پس در افكند اندر آن صفحات

صوت و آهنگ انكر الاصوات



كاروانی در آن بیابان بود

بانگ خر را از آن میان بشنود



یكی اندر كمین خر بنشست

جست و بگرفت و بر كمندش بست



خرس را نیز در كمند افكند

سر به افسار و پا ببند افكند



و آن خروسك كه پر و بالی داشت

بر نجات خودش مجالی داشت




ز آن میان جست و بر پرید و برفت

وز جگر بانك بر كشید و برفت



گفت ما جسته ایم خوش درجات

كه ز نا جنس یافتیم نجات



لیك این پند را ز من شنوید

ببریدش بهر كجا كه روید



كار خنیاگری نه كار خر است

خر خنیاگر از خران بتر است



خر كه از رقص خرس در طربست

گر نیفتد به دام غم عجبست



ماكه رفتیم تو ز رقص فلان

خواه خاموش باش و خواه بخوان



حالی آن به كه قصه ختم كنم

ور گذاری بخویش حتم كنم



كه بگیرم ره فراموشی

و ابلهان را جواب خاموشی


[1] يعني ميرزا حسينعلي! (شارح).

[2] قالك - عربي غريبي است!.

[3] سگ حار.

[4] عكس.

[5] در كتاب بيان است كه سيد باب داود و زبور را مي گويد قبل از موسي بوده و حال آنكه داود از انبياء بني اسرائيل و مروج تورات و موسي بوده و شرح آن در فلسفه نيكو درج است.

[6] برادر ميرزا محمود زرقاني مبلغ كه تازه مرده و ذكر او در كشف الحيل است.

[7] مراد درويش محمد است كه اسم تقلبي ميرزا حسين علي بوده در سليمانيه كردستان و اشعاري هم به اين اسم سروده.